آرشآرش، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

پسر اردیبهشتی من ** آرش **

وبلاگ مشترک من و تو

یه ساعتی میشه خوابی . منم وقت رو غنیمت شمردم و اومدم سر وبلاگت . امروز خیلی دلم میخواست فیلم ببینم ولی بدون بابا نمیچسبه  پس،بی خیالش شدم .  یه موضوعی  در مورد ثبت خاطرات  بچه هانظرم و جلب کرده  بزار برات بگم: چند جا خوندم که ثبت خاطرات و اولین ها  به اون اندازه ای که برای وبلاگ نویس جذابه برای  اون بچه ای که براش نوشته میشه مهم نیست . به این فکر کردم که خوب راست میگه برای من چه اهمیتی داره کی گفتم مامان ،کی گفتم بابا ،کی  راه رفتم . اگه من یه وبلاگ از نوزادی داشتم جذاااب ترین بخشش این بود که میفهمیدم مامانم وقتی مثلا سی سالش بود چطوری فکر میکرد چی تو کله ش بود ، دلم میخواست در کنار خاطرات خودم ،...
9 ارديبهشت 1394

عید سال 1394

تو یه چشم به هم زدن باز دوباره عید اومد . چند سالیه وسایل سفره هفت سین مثل سماق و سنجد و سکه و .. میزارم تو کشوی کوچیک یخچال . اولش بابایی میگفت بریزش دوور حالا کو  تا سال دیگه . و من هرسال نزدیک سال تحویل اینا رو از تو یخچاال در می آرم و به بابات میگم ببین می گفتی کوو تا سال دیگه دیدی چه زود گذشت .الان چند ساله که این صحنه برام تکرار میشه و منم با این قضیه گذر سریع زمان رو بیشترحس میکنم . قدیماا که بچه بودم اینطوری نبود از امسال تا ساال بعدش کلی طول میکشید حالا سال که خوبه اون سه ماه تابستونی که مدرسه ها تعطیل بود اینقدر بنظرم طولانی بود که فکردم یه ساال گذشته و آخراش خسته میشدم . ولی الان ساال تو یه چشم به هم زدن میگذره چه برسه ...
26 فروردين 1394

سفر به آمادای

 سفر به شهری که گفته میشه سردترین شهر ایران ه اونم توی دی ماه اونم بایه بچه کوچیک شاید یکم دور از ذهن بنظر میاد ولی ما این سفر رو انجام دادیم و باز هم بسی خوش گذشت . شب های همدان واقعا سرد بود . سرمایی که تا حالا تجربه ش نکرده بودیم . هر چی لباس داشتم تن تو میکردم میشدی یه آدم برفی شهر همدان بسیار زیبا بود و تمام سفر ما به تماشای غار علی صدر می ارزید . واقعا قشنگ و عجیب بود . تنها افرادی که تو غار بودن خودمون بودیم و یه راهنما . اونم تا میتونست ما رو تو غار گردوند . تو هم تا اونجا که میتونستی مامان رو اذیت کردی دیگه نشد نگم   بغل بابا و دایجون معین نمیرفتی فقط بغل من بودی . با این حال خیلی خوش گذشت .  ...
29 دی 1393

هجده ماهگی

سلام پسرم . واسه خودت مردی شدی و هجده ماهته. چن روز پیش واکسن زدیم و شکر خدا این بار خیلی اذیت نشدی .خیلی شیطون بلا شدی واجازه نمیدی که دست به لب تابم  بزنم. اون اوایل فقط شیرجه میزدی رو لبتاب ولی الان که  بزرگ تر شدی میای می ایستی جلوم میگی ( نه نی ) یعنی  نینی برام بزاار  منم باید برات یه فیلم بزارم که توش یه نینی باشه و تو میخکوب میشینی و تا آخر نگاه میکنی خیلی بامزه شدی هر کلمه ای رو بگم یا کامل تکرار میکنی یا آهنگش رو میگی . شدید مامانی شدی  و فقط باید رو پای من بخوابی . گاهی که سرم اونوره یهو میای  صورتت رو می چسبونی به صورتم و بوسم میکنی و این برای من قشنگ ترین لحظه ی دنیاس   از صبح  ...
24 آبان 1393

ایران گردی آرش جونی

الان چند  سالیه که مامان در اوایل سال جدید اون سال رو نام گذااری میکنه . مثلا پارسال که به دنیا اومدی سال بچه بود و سال قبلش سال خونه بود که اواخر سال تونستیم خونه بخریم و اما امسال  مامان امسال رو به نام سال تکنولوژی و سفر  نام گذاری کرد. مامان بابا هر دو گوشی هاشون رو عوض کردن و بابا هم روز تولد مامان برام دوربین عکاسی که خیلی دوستش داشتم رو خرید . برای همینه که از یه جاایی کیفیت عکس ها خوب شده.  تا این جا بخش تکنولوژی قضیه خوب پیش رفت و فقط مونده بود بخش سفر که خدا رو شکر اولین سفرمون رو تو مهرماه  رفتیم . البته  ما بطور متوسط یک و ماه و نیم یه بار میریم شمال پیش بابابزرگ ها و مادر بزرگ ها ولی از نظر ما...
22 مهر 1393

راه افتادن آقا آرش جونی

تیر ماه تصمیم گرفتیم با دوست های مامان و  بابا بریم نوشهر ویلای بابای خاله شیما. تو تا اون موقع فقط روی پاهات وامیستادی ولی بلد نبودی راه بری . وقتی رفتیم اونجا مامان و بابا کااامل آزاادت گذاشتن و تو چاردست و پا تموم ویلا رو برای خودت می گشتی . بعدشم در کمال حیرت دیدیم برای این که راحت تر باشی شروع کردی به راه رفتن . این شد که طبیعت زیبای شمااال  کاتالیزوری شد  که پسرم در چارده ماهگی راه بیفته. آشنااایی با طبیعت کیفور از طبیعت  و بالاخره آرش خان روی پای خودش می ایستد عاشق این باز نگه داشتن دست های کوچولوتم وقت راه رفتن ...
29 تير 1393

تولد زنبوری پسر مامان مبااااااااااااااارک

  یکساااال گذشت . به یه چشم به هم زدن یه ساله شدی . یه  سال البته با جزییااات بسیار بسیار زیااد. بعضی ازبچه ها ها تو یه سالگی راه میافتن ولی تو خیال راه رفتن نداشتی. با این که خیلی مشتاق بودم راه رفتنت رو ببینم ولی عجله ای نداشتم . اصلا اگه دست خودم باشه زماااان رو کش میاااارم که دیر تر بگذره این روزای خوش. گاهی دلم برای نوزادی ت تنگ میشه. کلا الان که یه سالت شده بیشتر دارم حس میکنم که دااری بزرگ میشی. به مناسبت تولد یه سالگی ت کل خانواده و مامان و بابا رو دعوت کردیم خونمون . اونا هم لطف کردن با ابن که سخت بود ولی اومدن و کلی خوشحالمون کردن. بجز دایجون مهدی و عمه جون لیلا که با این که تلاششون رو کردن ولی نشد که بیان. ما...
20 ارديبهشت 1393