آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

پسر اردیبهشتی من ** آرش **

آرش کتاب خون

  مامان جونم بی صبرانه منتظر بود تا من  سه ماهم بشه بعدش دست به کار شد   اولش نمی دونستم چی قراره بشه و بسی خوشحال بودم     کم کم این شکلی شدم     بعد  به حقیقت کسالت بار پی بردم و سعی کردم فرار کنم     وقتی متوجه شدم راه فراری نیست، آخرین کاری که از دستم بر می اومد رو انجام دادم و مثل همیشه پیروز میدان شدم و تونستم خودم رو نجات بدم       ...
19 آبان 1392

ختنه سورون و برگشتن به خونه خودموووون

٢٠ روزه که شدی بردیمت بیمارستان شفا پیش دایی جون شاهپور مامان که ختنه ت کنه . قربونت بشم خیلی مامان دلش برات سوخت و کلی برات گریه کردم . دست من بود اصلا ختنه ت نمی کردم  خدارو شکر همون روز اول درد داشتی ولی ٢ هفته طول کشید حلقه ختنه بیفته . بابا ی مهربونت هم برات گوسفند عقیقه کرد و یک شب خونه مامانی اینا جمع شدیم و گوسفند خورون راه انداختیم البته بنا به روایتی  بابا و مامان بچه نباید از این گوسفند بخورن که من و بابا جون هم نخوردیم . مامان خیلی وقت بود که طاقتش تموم شده بود و دوست داشت هر چه زودتر برگردیم خونمون و با هم تنها باشیم ولی بابا جون می گفت بزار ٤٠ رو ز بشه که خیالمون راحت بشه . منم تا ٤٠ رو صبر کردم و فرداش با ...
12 آبان 1392

من و دکتر معینی

روز دوازدهم تولدم وقتی مامانم می خواست بره پیش دکتر بخیه هاش رو بکشه منم باهاش رفتم تا با دکتری که من رو به دنیا آورد ، عکس یادگاری بگیرم.   حوصله هم نداشتم گویا       ...
4 آبان 1392