آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 8 روز سن داره

پسر اردیبهشتی من ** آرش **

پسر پسر قند عسل

اوایل هفته یازده بود که رفتیم پیش خانوم دکتر برای چکاپ. هر وقت که قرار بود بریم دکتر من از یه هفته قبلش روز شماری می کردم چون  قرار بود شما رو تو مونیتور سونو گرافی ببینم . قبل از این که دکتر دستگاه سونو رو بزااره رو شکمم ازش پرسیدم که الان می شه جنسیت بچه رو تشخیص داد؟ که خانوم دکتر گفت نه بابا الان زوووده همین طور که داشت حرف می زد کارش رو هم شروع کرده بود که یهو با تعجب خندید و گفت خیلی زوووده ولی .... انگارمعلوومه و به احتمال زیااد نینی پسره. من از قبل تقریبن مطمعن بودم که شما آقا پسری . کلی تو مونیتور بازیگوشی می کردی و یه بار همین جور که داشتیم نگات می کردیم پاهات رو گذاشتی روی هم و دستتم گذاشتی رو سرت انگار که اصلا حوصلم...
16 مهر 1392

عوض کردن خانوم دکتر به آقای دکتر

وقتی تو دل مامان هفت ماهت شده بود ، مامان  تصمیم گرفت دکترش رو عوض کنه . خانم دکتر خیلی دکتر خوبی بود ولی مامان برای زایمان خیلی بهش اعتماد نداشت و هر چی مامان بهش اعتماد نداشت ، بابا جون بهش شدیدا اعتقاد داشت بالاخره زور مامان چربید و از طریق اینترنت آقای دکتر معینی رو انتخاب کرد . مطب اقای دکتر به هیچ وجه به پای مطب ترو تمیز و شیک و پیکیه خانوم دکتر نبود ولی مامان تو همون اولین جلسه کاملا به آقای دکتر اعتماد کرد و خیلی هم خرسنده از این انتخاب بزرگ روز به روز انقباض ها بیشتر میشد و منم به توصیه ی دکترم فقط استراحت میکردم . یعنی همون بخور و بخواب و اینترنت تا این که خبر ازدواج عموجون حسام به ما رسید . از طرفی خوشحال بودیم ا...
16 مهر 1392

روزهای زیباااااا

همیشه با خودم فکر می کردم اگه یه روزی باردار شم با اون شکم و اون قیااافه عجیب میشینم تو خونه  و جایی نمیرم تا نه ماه بگذره . فکر این که باید با اون تیپ و قلمبگی برم تو خیااابون و مهمونی حالم رو بد می کرد . از اون جاکه  تصور من از همه چیز با واقعیت فرسنگ ها فاصله داره عاااااشق تیپ  و قیافه ی خودم شده بودم.همین الانم که به عکس هام نگاه می کنم باز هم یک عاشق خودشیفته ام. از وقتی شما اومدی تو دل مامان شش ماه و نیم  می گذشت  که جشنواره فجر شروع شد . باباجون تو جشنواره فیلم داشت که تو هر سه تا رشته ی بخش خودش هم کاندید سیمرغ شده بود که تو یه بخش سیمرغ گرفت . این  جریان بهونه شده بود که منم همراه بابا شال و ک...
16 مهر 1392

ویار و باز هم ویاااااااااااااااااار

همیشه فکر می کردم من جزو اون زن های حامله ای که ویار دارن و همش اوق میکنند نیستم ولی در کمال خونسردی من هم جزو این دسته بودم هنوز شش هفتم نشده بود که احساس ضعف اومد سراغم بعدشم تهوع های شبااانه که بعدها تبدیل به تهوع های شبانه روزی شد . دماغم تیز شده بود حتی بوی غذای همسایه ها که از طریق هوود و راه پله تو فضا پخش بود ، بشدت آزارم میداد از دو تا غذا هم به شدت متنفر شدم یکی لوبیا پلوو و یکی هم کوبیده . یعنی فکر کردن بهشون هم حالم رو بد می کرد. شنیده بودم که بعد سه ماه مثل معجزه همه چی تموم میشه ولی حالا کو تا سه ماه هر روزم و با سلام و صلوات سپری می کردم . حتی توان این رو که بلند شم برای خودم غذا داغ کنم رو نداشتم ولی تنها چیزی که با...
16 مهر 1392

آدم کوچولو

مامان خیلی استرس داشت  هنوز باورم نمی شد که شما تو دل مامانی همش می ترسیدم که بهت آسیبی برسه ولی بابا و خانوم دکتر همش می گفتن الکی ذهنت رو مشغول نکن همه چی عااالی پیش میره  بعد از این که من و بابا جون نقطه ی عزیزمون رو دیدیم خانوم دکتر گفت برو 1 ماه دیگه بیاا . روزها خیلی کند میگذشت  تا این که بالاخره روز موعود رسید و من و بابا روز 11 آبان  شال و کلاه کردیم تا از احوال شما با خبر بشیم  چشممون که مونیتور سونوگرافی افتاد دهنمون از تعجب باز موند در طول یک ماه شما از یه نقطه به یه آدم کوچولوی خوشگل تبدیل شده بودی  خداایا شکرررررررت ...
16 مهر 1392

اولین عکس از تو

تا حالا دیدی کسی عاشق یه نقطه بشه؟؟ من و بابا شدیم وقتی تنها یه روز از تابستون باقی مونده بود، بالاخره موفق شدیم شما رو زیارت کنیم . البته شما اون موقع فقط یه نقطه بودی که خانوم دکتر خضری عکس سونوگرافیت رو برامون بزرگ کرد و تورو نشونمون داد . با دیدنت باور کردیم که تو واقعا اومدی   یه هفته بعد به خانواده هامون خبر دادیم من: بابا: ...
16 مهر 1392

آزمایش = مثبت

خیلی خواستیم جلوی خودمون رو بگیریم و دیرتر بریم آزمایش بدیم ولی در نهایت 4 روز تونستیم دووم بیاریم و رفتیم آزمایش دادم و دیگه خیالمون راحت شد که تو اومدی   من: بابا:  ...
16 مهر 1392

اولین نشونه از تو

داستان از وقتی شروع شد که مامان نتونست خودش رو کنترل کنه و رفت سراغ بیبی چک . به باباجون هم چیزی نگفتم چون خیلی زوود بود برای نشون دادن بارداری . ازش استفاده کردم و با تمرکز فراوون چشمم رو دوختم به بیبی چک ولی هیچی دریغ از یه نقطه . با حالی گرفته  رفتم پی کارهام . یه ساعت بعد گفتم برم یه سری به بیبی چکم بزنم . باازم با تمرکز فراوون چشم دوختم بهش ولی این بار انگار یه هاااله ای به چشم میاوومد خیلیییی محو بود در حد توهم . بیبی چک رو گذاشتم جلو نور ، گذاشتم زیر چراغ قوه  چه کارهایی که باهاش نکردم . یه بار هاله رو میدیدم یه با نه رسما خل شده بودم  خلاصه این قدر باهاش ور رفتم که کاغذ بیبی چک پاره شد و همه امید من برای  ...
16 مهر 1392