آرشآرش، تا این لحظه: 11 سال و 9 روز سن داره

پسر اردیبهشتی من ** آرش **

نینی شکمو

ساعت های اول تولدت همش دهن کوچولوت رو باز می کردی و دنبال شیر بودی     بعد که دیدی خبری از شیر نیست تصمیم گرفتی پتو ت رو بخوری   وقتی دیدی غذا مثل زمانی که تو شکم مامان بودی برات آماده نیست در حرکتی اعتراضی صورتت رو خط خطی کردی  بعد عمیق شدی و به فکر فرو رفتی   بعد هم حقیقت رو فهمیدی و سعی کردی باهاش کناار بیای     ...
29 مهر 1392

اتاق گل پسری

کم کم باورمون شده بود که واقعا تو داری میای این بود که به تکاپو افتادیم و بابا جون در یک اقدام خودجوش  رفت رنگ خرید و شروع کرد به رنگ کردن اتاق شما و انصافن هم عاااالی شد . دستت درد نکنه بابایی مهربون. از قبل عید تخت و کمد تورو به یه نجار سفارش داده بودیم و اونم بهمون قول داد که بعد عید بهمون تحویل بده .ولی الان بعد عید بود و از نجار هیچ خبری نبود هر چی باباجون بهش می زنگید جواب نمی داد.بیست روز مونده بود به اومدن قانونی تو و هنوز اتاقت حاظر نبود این شد که  یه روز جمعه من و بابا جون شال و کلاه کردیم و بسوی کرج روانه شدیم . یه سره رفتیم فروشگاه بهار نارنج و اون طرحی که تو سایت انتخاب کرده بودیم رو خریداری کردیم  واز فر...
29 مهر 1392

روز تولد تو ، بهترین روز زندگی مامان

  بالاخره روز موعود فرارسید . ١٥ اردیبهشت .ساعت 4 صبح از خواب بیدار شدیم .شب قبلش من و بابا جون تا بخوابیم ساعت حدود یک و نیم شده بود . آخرین شب دو تا بودن بود از فردا صبحش قرار بود بشیم 3 تا و این باعث میشد خیلی حس عجیبی داشته باشیم و از همه بیشتر ذوق دیدن تو نمیذاشت زودتر بخوابیم . مامان ها و باباها هم از خواب بیدار شدن و به سمت بیمارستان روانه شدیم . ساعت 5 نوبت داشتیم برای پذیرش . در اصلی بیمارستان بسته بود و از در اورژانش وارد شدیم. چراق های راهرو خاموش بود تقریبا بیمارستان خالی بنظر می رسید. بابا جون کارهای پذیرش رو انجام داد و با هم رفتیم به بخش زایمان تا اون جا من رو پذیرش کنند . اون جا هم خیلی خلوت بود زنگ رو زدیم و بعد ا...
28 مهر 1392

انتخااااااااااااااااااااااب اسم آقا آرش

همیشه وقتی  می دیدم  کسی دنبال انتخاب اسمه  با خودم فکر می کردم اینا چقدر سخت می گیرن انتخاب اسم که کاری نداره ولی  وقتی که نوبت خودم شد فهمیدم که بسیار کار سختیه .  هر شب قبل خواب من  وبابایی در مورد اسم ت که چی قراره بشه با هم حرف میزدیم و آخرش هم بابا جون میزد تو فاز اسم های خنده دارو قضیه می شد شوخی و به هیچ جایی نمیرسیدیم . قبل این که بیای تو دل مامانی اسم نینی خیاالی ما بود نیروانا . مثلا می گفتیم وقتی نیروانا دار شدیم این جووری و اون جوری.ولی بعد این که اومدی تو دلم ، حس می کردم چه پسر باشی چه دختر این اسم نیروانا بهت نمیاد وبیشتر به همون نینی خیالیمون میاد. قبل این که بقهمیم پسری با مشقت فراوون رو ا...
17 مهر 1392

یه هفته تا اووووومدن پسر مامان

مثل یه چشم به هم زدن به ماه ٩ رسیدیم خیلی ناراحت بودم چون مامان خیلی  بارداریش رو دوست داشت . تو دل مامان بودی و فقط من میتونستم تکونات رو بفهمم و یه جورایی مال خود خودم بودی فکر این که قراره خلوت دوتایی مون بهم بخوره و تو بیای بیرون و مال همه بشی ناراحتم می کرد و دوست داشتم همه چی خوب باشه و چند ماه دیگه  هم حاملگی م طول بکشه   وقتی این رو به باباجون که می گفتم میگفت پس من چی؟ اون دوست داشت تو رو ببینه و بغلت کنه . هفته های اخر، انقباض ها خیلی شدید شده بود و وقتی شروع میشد قلبم تند تند میزد و گر می گرفتم . آقای دکتر تاکید می کرد که هر وقت انقباض ها منظم شد بدو برو اتاق زایمان بیمارستان بهمن تا ت...
16 مهر 1392